کد خبر: ۵۸۴۳
۰۷ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۳۰

زندگی کانکسی مرضیه خانم وسط شهر!

مرضیه خانم و خانواده اش در یک کانکس ۲ در ۴ در محله ایثارگرانِ قاسم‌آباد می‌گذرد؛ کانکسی که روز‌های تابستان آدم از گرما لَه‌لَه می‌زند و زمستان از همه‌جایش سرما به درون رخنه می‌کند.

این داستان، پنج شخصیت اصلی دارد که هیچ‌کدام قهرمان نیستند. قهرمان این قصه هنوز پیدا نشده است، فقط شبه‌قهرمان‌هایی وارد ماجرا می‌شوند و پس از ایفای نقشی کمرنگ می‌روند. مرضیه، مادر خانواده، که یکی از شخصیت‌های اصلی قصه است، از این شبه‌قهرمان‌ها به نام «همین خانم‌ها» نام می‌برد.

صحنه‌های این داستان همه در یک کانکس ۲ در ۴ در محله ایثارگرانِ قاسم‌آباد می‌گذرد؛ کانکسی که در این روز‌های رو به زمستان از همه‌جایش سرما به درون رخنه می‌کند. کانکسی که با وسایل دست‌دوم پر شده است؛ از پتو و کمد و یخچال و گاز و ماشین‌لباس‌شویی گرفته تا تخت و اسباب‌بازی و دوچرخه‌ای که «همین خانم‌ها» برای بچه‌ها آورده‌اند.

اگر می‌خواهید این داستان را بخوانید، مجبورید برای دقایقی خود را در یک دنیای بی‌آب و گاز تصور کنید با یک لامپ مهتابی کم‌مصرف. تصور کنید وسط یک زمین رهاشده چندهزارمتری که ازقضا پنجره‌های آپارتمان‌هایی نوساز به آن مشرف است، گیر افتاده‌اید و تنها پناهگاهتان همان کانکس سرد و سخت سفیدرنگ است که خطوطی آبی، رویش کشیده شده است.

باید در دل این ماجرا بمانید، بی‌آنکه بدانید کِی سروکله قهرمان یا قهرمان‌های قصه پیدا می‌شود؛ قهرمان‌هایی که بیایند و دست‌کم برای این چهار ماه مانده تا بهار، شما را به داخل یک چهاردیواری گرم بکشانند. یک چهاردیواری که جنس دیوارهایش از آجر است نه آهنی که سرمایش تا استخوان‌های جگرگوشه‎‌هاتان رسوخ می‌کند.

پشت کانکس، بطری‌های یک‌بارمصرف آب و ضایعات پلاستیکی روی هم تلنبار شده است. این‌ها نتیجه کار روزانه مرد خانه و پسرش آرش است که هنوز ۱۲ سال دارد. آن‌ها ضایعات جمع‌آوری‌شده را به ایستگاه‌های تفکیک زباله تحویل می‌دهند تا چندرغاز پول بگیرند. این‌ها اولین توضیحاتی است که مرضیه سی‌وچهارساله، در مواجهه با ما بر زبان می‌آورد: «به همین‌ها زندگی‌مان می‌چرخد، خدا شاهده.»

بابای آرش، چند سال پیش از روی تراکتور به زمین می‌افتد و یک پلاتین جا خوش می‌کند توی لگن راستش؛ پلاتینی که حالا مدت‌هاست باید بیرون کشیده شود، اما کو پولش؟ بابای آرش حالا وقتی راه می‌رود، می‌لنگد و سوزی که در استخوان پایش می‌پیچد، نمی‌گذارد او هیچ‌کار سنگینی را انجام دهد، حتی کارگری را.

بابای آرش روز اولی که به خانه‌شان سر زدیم، نبود و فقط مرضیه برایمان حرف زد و گفت و گفت. بغض کرد و خندید. دخترکش را بغل زد و به آرش سقلمه زد که: «تو هم حرف بزن. چرا آن حرف‌ها را به خانم‌ها نمی‌زنی؟...»

 

دبه‌دبه از داخل پارک آب می‌آوریم

تانکر آب کنار خانه (خانه که می‌گوییم، منظورمان همان کانکس نگهبانی است)، تنها منبع تأمین آب است. اگر بخواهند پرآب شود، باید ۶۰ هزار تومان به مردی که برایشان آب می‌آورد، پول بدهند. تابه‌حال چنین پولی را یک‌جا نداشته‌اند.

همیشه تانکر را تا نصفه آب کرده‌اند که پولش می‌شود ۳۰ هزار تومان و اگر مرضیه در مصرف آب صرفه‌جویی کند و کم بشوید و دیربه‌دیر بچه‌ها را حمام کند، آخرین قطره‌ها تا دو هفته برایشان می‌ماند؛ «به جان بچه‌هام، الان دوسه هفته است پول ندارم تانکر را آب کنم خواهرجان! با آرش می‌رویم دبه‌دبه از توی پارک نزدیک خانه آب می‌آوریم. آن روز، لباس بچه‌ها را توی لباس‌شویی شستم. آب نبود، نصفش ماند.»

مرضیه گاهی هم از خانه همسایه‌ها آب می‌آورد؛ همسایه‌هایی که بد و خوب دارند. بعضی‌هاشان «بدجنسند» و آب نمی‌دهند. باید گاهی منت بکشد. یک خاطره هم گوشه ذهنش جا خوش کرده است؛ «یک روز یکی از خانم‌های این ساختمان‌ها در خانه‌شان را باز کرد. دو دبه آب از شیر حیاطشان آب آوردم و گفتم اجازه هست دو دبه دیگر بردارم؟ گفت بردار.

بعد خودش سوار ماشینش شد و رفت. دو دبه دیگر را پرآب کردم و داشتم با خودم می‌بردم که مدیر ساختمان آمد. گفت چرا بی‌اجازه توی ساختمان آمدی؟ بی‌خود کردی. غلط کردی. تو دزدی. آب می‌دزدی. گفتم خانم! من کلیدم کجا بود؟ از یکی از خانم‌ها اجازه گرفتم. بعد رفتم دو دبه آب را وسط همین خیابان خالی کردم. گفتم یعنی خدایی را که شما دارید، ما نداریم؟ خدا شما را دیده، ما را ندیده؟ مگه ما بنده خدا نیستیم؟»

مرضیه حالا دارد گریه می‌کند. از وسط‌های گفتن این خاطره، بغضش می‌ترکد. جلوی آرش دارد گریه می‌کند و نگاه پسرش جوری شده است که دوست داریم به مرضیه بگوییم دیگر بس است.

مرضیه خانم و خانواده بی سر و پناهش

 

گفتند بروید دیگر لازمتان نداریم

بچه‌هایش سه تا هستند. پسر‌های چهار و دوازده‌ساله و دخترکی که دوسالش به قول مرضیه «هنوز بود نشده.» دو سال است روز‌ها به دیوار‌های فلزی کانکس تکیه می‌زنند و شب‌ها سر به زمین آهنی می‌گذارند.

تا پارسال، نقش نگهبان را برای اسکلت آهنی‌ای داشته‌‎اند که آن‌سوی خیابان، قد علم کرده است و صاحبانش، به آن‌ها ماهی ۵۰۰ هزار تومان می‌داده‌اند، ولی یک سال است کار ساختمان خوابیده و مهندس گفته است از اینجا بروید.

بابای آرش می‌گوید: نه اینکه دیگر نگهبان نمی‌خواستند، اینجا هنوز هم خرده آهن‌ها هست، اما وقتی فهمیدند ما جایی را نداریم که برویم، گفتند دیگر لازمتان نداریم. ما هم خواهش‌تمنا کردیم که اقلا همین کانکس را از ما نگیرند. حالا یک سال است زندگی این پنج نفر با چندغاز پول یارانه می‌چرخد و کمک‌هایی که از گوشه‌وکنار به دستشان ‌می‌رسد.

 

بچه‌هایم سر زمستان از سرما می‌میرند

زندگی کانکسی، بدون لوله‌کشی آب و گاز می‌گذرد. کار پخت‌وپز خانه با کپسولی راه می‌افتد که ۷ هزارتومان باید بدهی تا پُرش کنند و با کرایه راهش، سرجمع می‌شود ۱۰ هزار تومان. هر کپسول هم به هفته نرسیده، ته می‌کشد.

الان چهارپنج روزی هست که همان ۱۰ هزار تومان را هم ندارند، فقط ۲ هزار تومان توی دست‌وبالشان آمده که داده‌اند گاز پیک‌نیک را پر کرده‌اند و حالا مرضیه با پِت‌پت شعله آن، غذا می‌پزد، اما کاش شعله گاز، فقط به کار غذا پختن می‌آمد و سرما را می‌شد با ترفند دیگری تاراند؛ «خانم! خدا شاهد است امسال زمستان که بیاید، شب و روزی نیست که گریه نکنم. بچه‌هایم امسال از سرما می‌میرند. خیلی غصه می‌خورم؛ چون این کانکس، آهن است دیگر، مثل خانه که نیست. از کف و بغل‌هاش یخ در می‌رود.

یک چند تا خانم هستند که بنده‌های خدا کمک کردند و لباس گرم و پتو برای بچه‌هایم آوردند، اما این‌ها توی سرمای زمستان، جای بخاری را نمی‌گیرد که. حمام هم نمی‌توانیم برویم.»

حمام که می‌گوید، به چهاردیواری کنار کانکس اشاره می‌کند؛ به همان چهارپاره آجری که توی زندگی مرضیه و خانواده‌اش دیده می‌شود. همان چهاردیواری‌ای که نه شیر آب دارد و نه کاشی و سرامیک است. تنها دلیلش برای اینکه نام «حمام» را یدک باشد، همان چاهکی است که در درون خود دارد.

مرضیه پارسال زمستان، بچه‌ها را از این سر شهر می‌کشانده آن سر شهر و خانه برادرش؛ که آن‌ها را در حمام بشوید. امسال هم لابد باید همین کار را بکند. تابستان هم که می‌شود، بچه‌ها را داخل همین چهاردیواری‌ای می‌شوید که درِ آهنی‎اش را شبانه به سرقت برده‌اند. همین‌جا... پشت همین پرده... داخل تشت...

دستشویی هم آن‌طرف کوچه است، پای آن اسکلت آهنی، با وضعی درست شبیه حمام. سر همین موضوع بوده است که همسایه‌ها شکایت می‌کنند چرا باید یک دستشویی در مسیر پیاده‌رو قرار بگیرد؟ و شهرداری هم تاکنون چندبار به خانواده مرضیه گیر داده است که باید از اینجا بروید.

 

هرچه هستیم، خدا کرده

بعضی همسایه‌ها هوایشان را دارند. موادغذایی می‌آورند و گاهی هم ۵ یا ۱۰ هزار تومانی کمک می‌کنند. چند تا خانم هم از جا‌های دیگر شهر هستند که گذری، سرووضع زندگی آن‌ها را دیده‌اند و بعضی مواقع کمکی می‌کنند؛ مثلا برای آرش، تخت جمع‌وجور دست‌دومی آورده‌اند یا یک دوچرخه که حالا یک هفته است مال آرش شده و او را سر ذوق آورده است تا توی کوچه‌های اطراف دور بزند و بچرخد و فراموش کند که پسر همسایه توی فنس ورزشی به او گفته است: «اگر ما برای شما برنج نمی‌آوردیم، از گشنگی می‌مردید.» فراموش کند که گریه کرده و به مادرش گفته است: «مامان! دیگر از این همسایه چیزی نگیر.»

آرش بازهم از این حرف‌ها زد، وقتی که داشت از دوستان مدرسه‌اش می‌گفت: «بعضی بچه‌ها مسخره‌ام می‌کنند. می‌گویند شما توی کانکس زندگی می‌کنید. خانه ندارید، گدایید. از این‌جور حرف‌ها.»

- تو چه جوابی به آن‌ها می‌دهی؟
می‌گویم هر چی هستیم، خدا کرده.

مرضیه اینجا هم گریه می‌کند و پشت‌بند گریه اوست که پسرش می‌گوید دلش می‌خواهد وقتی بزرگ شد، معلم یا مهندس شود. شاگرد زرنگی است. کارنامه‌اش را ما دیده‌ایم. همه‌اش خیلی‌خوب و خوب است.

مرضیه نگران خطراتی است که پسرش را تهدید می‌کند؛ وقتی که برای جمع کردن ضایعات می‌رود. به آرش سقلمه می‌زند که: «خودت تعریف کن. مگر زبان نداری؟» آرش تعریف می‌کند که چطور گاهی‌اوقات وقتی سر کار است، جوان‌هایی مزاحمش می‌شوند و می‌گویند این کار را رها کن و با ما بیا برای فلان و بهمان کار. به تو پول خوبی می‌دهیم. آرش هم در جواب، سنگ برمی‌دارد و به‌سمت شیشه ماشین آن‌ها پرتاب می‌کند و دادوفریاد می‌کند.

اینکه تلویزیون دست‌دوم خانه، آنتن دیجیتال ندارد و سه چهار شبکه را بیشتر نمی‌گیرد و اینکه تیم فوتبال مدرسه، پول می‌خواسته و، چون آرش نداشته، نتوانسته است توی تیم باقی بماند و اینکه نمی‌تواند به کلاس زبان برود، از دیگر حسرت‌های پسر مرضیه است.

 

توی روستا هم نان خالی پیدا نمی‌کنیم

بابا و مادر آرش، اهل روستای موسی‌آباد تربت‌جام هستند و در این ۱۲ سال زندگی، چندین‌بار به روستا رفته و برگشته‌اند. رفته‌اند روستا و بختشان را دوباره آنجا آزموده و دست خالی‌تر از قبل برگشته‌اند.

روز دوم که به مرضیه و خانواده‌اش سر زدیم، برای این بود که همسرش را ببینیم. بابای آرش، مرد جوان و آبرومندی است. می‌گوید «خانم! اسم و عکس ما را نزنید. دوست نداریم.» دستش را به چوب جلوی کانکس تکیه می‌دهد و می‌گوید که تاکنون به کمیته امداد مراجعه نکرده است.

می‌گوید که خانم! اگر کمیته بروم، تا به من نگاه بیندازند، می‌گویند تو که جوانی... چرا سر کار نمی‌روی؟ می‌گوید تا بتوانم پول کمیته را نمی‌گیرم. بگذار پولش به آن‌هایی برسد که سرپرست ندارند.

مرضیه وسط حرفش می‌آید که: «تابه‌حال به کمیته نرفته‌ایم، اما حالا شاید ناچار شویم این کار را بکنیم. دیگر مجبوریم.»

پدرِ پدر آرش سال گذشته مرده. مال و اموالی هم نداشته است، فقط یک اتاق به پسرش داده که آن هم در زلزله‌های اخیر خراسان، در و دیوارش ترک برداشته است. اگر بخواهند به روستا برگردند، همین کمک‌هایی که گاهی خانم‌های خیّر به آن‌ها می‌کنند هم، دستشان را نمی‌گیرد.

همین نان خالی را هم پیدا نمی‌کنند. نه زمینی برای کشاورزی دارند و نه قوم و خویش ثروتمندی که دست آن‌ها را بگیرد. سر زمستان باید ۳۰۰، ۴۰۰ تومان بدهند یک تانکر نفت بخرند تا با بخاری نفتی، اتاقشان را گرم کنند.

بابای آرش الان بیکارِ بیکار است. همه‌جا سپرده برای هر کار سبکی که سوز پایش را درنیاورد... کار نگهبانی... نظافت و خرده‌کاری...، اما از هیچ‌جا خبری نشده است. مرضیه تا دو سال پیش که هنوز دخترکش را نداشته، می‌رفته خانه‌های مردم را تمیز می‌کرده است، اما حالا با این بچه شیرخواره، کسی برای کار قبولش نمی‌کند.

 

مرضیه خانم و خانواده بی سر و پناهش

 

تمام یارانه را باید به قبض برق بدهیم

مهندس‌های ساختمان روبه‌رو وقتی هنوز کار می‌کرده‌اند، کابل برقی را از آن سمت خیابان و از زیرِ زمین به این سمت آورده‌اند که حالا تنها لامپ مهتابی خانه را روشن و برق تلویزیون و یخچال را تأمین می‌کند، اما معلوم نیست چرا قبض این دوره، حدود ۳۰۰ هزار تومان آمده است!

حالا بابای آرش باید پول این‌مرتبه یارانه‌ها را دودستی بدهد پای قبض برق. با سرمایی که در روز‌های اخیر به جان پاییز افتاده، مجبور شده است برود بخاری برقی سوپری کوچه را قرض بگیرد، اما جرئت نمی‌کنند آن را به برق بزند. خدا عالم است بعدا پول برق چقدر بیاید؟

 

انگار کن مکه را زیارت کرده‌اند

اینکه بعضی شب‌ها حتی ۲ هزار تومان نداشته‌اند که نان بخرند، اینکه مواقعی بوده که بچه‌ها نانِ کپک‌نزده بیرون‌گذاشته‌شده همسایه را خورده‌اند و اینکه دمپایی‌های دخترک لنگه به‌لنگه است، خیلی نقل حرف‌های مرضیه نیست که ترس از سوز زمستان، مدام توی حرف‌هایش می‌دود. تا آخرین لحظه مدام می‌گوید: یک انباری یا زیرزمینی به ما بدهند تو همین سه ماه زمستان. گرم باشد که بچه‌هایم سرما نخورند. انگار کن مکه را زیارت کرده‌اند.

 

پارسال کانکس آتش گرفت

سال گذشته وقتی بابای آرش می‌خواسته کپسول گاز را به بخاری وصل کند، متوجه باز بودن شمعک نبوده. یک‌دفعه خانه آتش می‌گیرد و دستان خودش و مو‌های دخترکش که کنارش ایستاده بوده، می‌سوزد. بابای آرش، کپسول را بیرون پرتاب می‌کند تااینکه آتش‌نشانی سر می‌رسد و غائله ختم به خیر می‌شود. حالا هر وقت می‌خواهند کپسول وصل کنند، مرضیه از ترس، دست بچه‌ها را می‌گیرد و آن‌ها را به بیرون کانکس می‌برد.

* این گزارش چهارشنبه، اول آذر ۹۶ در شماره ۲۷۰ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.
 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44